موفقیت در مسیح - ایمانی قوی از یک زن در ایران
از خودش اینچنین می گوید: به دهه ۵۰ زندگی وارد شدم, اصالتا تهرانی و صاحب یک فرزندم …
با اینکه برای ما بسیار سخت بود تا شنوای سرگذشت دردناک زندگیش باشیم, با محبت و عشق سرشار بدون هیچ ترسی ما را مهمان ساعتی از روزش کرد. او در ایران است اما انگار دلش عجیب آسمانیست.
از او پرسیدیم مسیح را چگونه شناختی؟
و او داستانی که امروز ۱۶ سال از آن میگذرد را برای ما تعریف کرد:
با مردی زندگی میکردم که به شدت مرا تحت سلطه ی خود داشت، به من ظلم بسیار می کرد و تمام زندگی من را به چنگ خود گرفته بود.
شناختن مسیح اصلا به خواست و اراده من نبود! من او را پیدا نکردم، مسیح من را پیدا کرد. شبی در زندگی با آن مرد پس از مواجه شدن با صحنهای که او را پس از مصرف الکل زیاد دیدم در یک لحظه انگار به خودم آمدم. آن شب او را در اطاقکی خارج از شهر با آن حال اسفناک پیدا کردم. لحظهای که انگار دنیا برایم تیره و تار شد. آن شب انگار تازه فهمیدم تمام این سالها هیچوقت به خدا نگاه نکردم و او را نطلبیدم. گریه کردم و از او طلب بخشش کردم و گفتم چرا تمام این مدت تو را فراموش کرده بودم؟ چرا نگاهم هیچوقت به تو نبود؟
امروز که روی سخنم با شماست چشمانم تنها به اوست. اما مسیح ..
در سفری به اروپا، از آنجا که از کودکی کلیسا را دوست داشتم، توسط یکی از اقوام نزدیک به کلیسا رفتم، جلسه ی موعظه بود در طول موعظه صداهای بسیاری در ذهن و گوش من ناسزا میگفتند و از من میخواستند که آنجارا ترک کنم. خیلی عجیب است، اما صداهایی میشنیدم که میگفتند: اینها کافرند، تو مسلمانی، در گوش تو اذان گفتند، از اینجا برو،…
از طرفی دیگر نیرویی قوی مرا آنجا میخکوب کرده بود و مانع می شد تا از جایم حرکت کنم.
کشیش برای من دعا کرد و بدون آنکه چیزی از گذشته ی من بداند از ۱۰ سال پیش، یعنی همان شب با من حرف زد و گفت خدا تو را از همان شب صدا کرده. آیا دوست داری مسیح را به قلب خود راه دهی؟!
بعد از ۲ روز من تعمید گرفتم و به ایران بازگشتم. تا دو سال و نیم کلام برای من باز نمی شد، اما تنها تسلی دهنده ی من انجیل بود. وقتی که مرا به خاطر ایمانم به مسیح مسخره می کردند، باز هم حامی من انجیل بود.
همه از شما بخاطر پيروی از من نفرت خواهند داشت. ولی كسانی نجات خواهند يافت كه اين مشكلات را تا به آخر تحمل نمايند و مرا انكار نكنند. (مرقس ۱۳:۱۳)
…
و امروز هم تنها ناجی من مسیح و تنها حامی من کلام اوست.
تا به حال چه بهایی برای ایمانتان به مسیح داده اید ؟
با تعجب و خنده ای در پس آن می پرسد یعنی چه ؟!
سوال را برایش اینگونه تکرار کردیم …
چه چیزی را در زندگی دادید تا مسیح را داشته باشید ؟
با همان لحن گفت: اینجا باید همه چیز را بدهی – همه چیز !
دیگر نتوانست بغضش را پنهان کند: بالاترین چیز برای من این است که بخاطر پیروی از مسیح از دیدار نوه ام محروم شده ام.
حاضرید پس از این برای این ایمان چه کنید؟
گریه اش در خنده گم می شود و می گوید: این ایمان را خیلی سخت به دست آوردم و به هیچ عنوان از دستش نمی دهم (با صدایی پر قدرت) می خواهم اینجا کلیسایی بنا کنم.
بزرگترین و مهم ترین تغییر زندگیتان بعد از ایمان به مسیح چه بود ؟
من کلاً تغییر کردم در غیر این صورت دیگران اذیت می شدند. اینجا که رسید فرصت خواست تا چیزی بگوید : من از ۱۸ سالگی تا ۴۵ سالگی اعتیاد داشتم، خانواده هیچگاه حس نکردند چون هیچ زمان درد خماری نکشیدم هم پول داشتم هم جسور بودم هم نترس ولی مسیح به من کمک کرد.
با توجه به اینکه در ایران هستید و خطرها و موانع بسیاری پیش روی شماست، چطور با آنها مقابله می کنید ؟
من طبق کلام خدا جواب می دهم، چون در اینجا شبان من و کشیش من تنها کتاب مقدس است. “کلام می گوید اگر پدر، مادر و خانواده ی خود را بیشتر از من دوست بدارید شما لایق من نیستید.” این در زندگی من الویت دارد. ” اگر می خواهید از من پیروی کنید صلیب را بردارید و دنبال من بیایید ” ما باید هر روز برای خواسته هایمان بمیریم و این ملاک من در زندگیست. برایم مهم نیست که دستگیر شوم، تنها چیزی که برایم اهمیت دارد حکمت خداوند است تا هنگام خواندن کلام آن را در ذهن ثبت کنم تا اگر به زندان افتادم، توان بازگو کردن آنرا داشته باشم.
ماندگارترین و بزرگ ترین شهادت زندگی شما ؟
خنده ای سر می دهد و می گوید باید یک کتاب بنویسم چون زندگیم سراسر شهادت است. اول از همه می خواهم خدا را برای ایمانی که داد و لغزشی که نکردم شکر کنم.
اوایل ایمان شرایط وحشتناک بود، از لحاظ مالی، عاطفی، روحی و روانی به شدت دچار مشکل بودم. خیانت مردی که با او زندگی می کردم و بحران مالی که حتی توان خرید یک جفت جوراب برای نوه ای که در راه بود، نداشتم اما لحظه ای پرستش را ترک نکردم. توصیف آن شرایط آنقدر سخت است که شاید در تصور نگنجد. نه تنها من بلکه پسرم هم در موقعیت خیلی بدی بود می توان در یک جمله گفت: هیچ نداشتیم! روزی پسرم درمانده از همه جا و همه کس پیشم آمد و گفت که دیگر ناامید است و تمام در ها به سویش بسته است. به اتاقم رفتم در خلوتم شمعی روشن کردم زانو زدم گفتم شکرت پدر، شکرت برای تمام سختیها، شکرت که من و پسرم را در سختی گذاشتی! الآن می توانم به او بگویم چشم امیدت تنها به خدا باشد و او می فهمد. آن لحظه برای تمام سختی ها و تمام درهای بسته پدر را شکر گفتم. زمانی که بیرون آمدم به پسرم گفتم برو و دستهایت را باز کن سرت را بالا بگیر و چشم امیدت را به او بدوز و بگو تو مرا کمک کن.
او رفت. چند ساعتی گذشت، با من تماس گرفت و گفت: مامان کاری که گفتی را انجام دادم. به خدا گفتم تو کمکم کن…
بعد از ۳ روز چنان معامله ای انجام داد که تمام درهای بسته را باز کرد. (با گذشت زمان هنوز هم صدایش از شوق می لرزید) همه چیز به طور معجزه آسایی اتفاق افتاد و این همان امیدی بود که پدر بی پاسخ نگذاشت.
تعبیر شما از موفقیت و شادی چیست ؟
می گوید : می خواهم حرف پلوس را بزنم ” در سختی ها و مشکلات شاد باشید زیرا ملکوت خدا نزدیک است.”
من هنوز هم در دریایی از مشکلات شناورم ولی در خداوند آرامش دارم. وقتی در سختی هستم و به بن بست می رسم، فریاد می زنم و می گویم پدر مرا ببین، منم دخترت! ایمان دارم در سختی معجزه و جلالت نزدیک است پس من برای معجزه ای که در راه است شادی می کنم.
آیا شما در مسیح موفقید ؟
(مکث معنا داری می کند، گویی کل زندگی را در ذهنش مرور کرد) : من در مسیح عالی ام، بهتر از این نمی شه!
و اما حرف آخر به مخاطبین ترنم :
باز هم از پولوس میگوید…
زمانی که پیامی می دهم یا اعتراف می کنم، قوت خدا بر من ریخته می شود. افرادی که به مسیح ایمان می آوردند و در ایران هستند با مشکلات زیادی مواجه می شوند مشکلاتی که ایمان آنها را به لغزش می کشد، حرف من به تمام خواهران و برادران ایمان دار این است که بر ایمان خود محکم و استوار باشند، این لغزش ها گذراست، با فروتنی می توان به خدا نزدیک شد.
به همه می گویم به وعدهای خدا اطمینان کنید، او ما را رها نمی کند، بدون شک بعد از هر سختی تعلیم بزرگی در راه است. خواه ناخواه هوا توفانی می شود،محکم باشید و استفاده کنید زیرا درس بزرگی در آن نهفته است.
مکالمه ما تموم شده بود اما از ما خواست تا راجع دستگیریش توسط وزارت اطلاعات و معجزه خداوند که در آزادی اون انجام داده بود حرف بزنه…
شروع کرد به تعریف !
عروسم منو به وزارت اطلاعات لو داد و یک روز به من زنگ زدن و هیچ شماره ایی نیفتاد رو تلفنم و به من گفتن که باید بیاید اطلاعات !
گفتم چی شده ؟
گفتند یه صحبتهای باید با شما بکنیم !! فردا ساعت ۹ صبح.
من میدونستم کسی که بره وزارت اطلاعات دیگه برگشت نداره. شبش وقتی که میرفتم بیرون میگفتم این باره آخر که دارم بیرون رو میبینم.با خدا راز و نیاز میکردم و میگفتم پدر کلی زوده و من هنوز کتاب مقدس رو تموم نکردم. آیا به همین سادگی رفتن من ؟ فکر نمیکنم نقشه تو این باشه ولی هرطور که خواست و ارادهٔ توست انجام بشه. از اون طرف هم کسانی که در سوئد بودند به من میگفتند نرو! اما کشیش به من گفت برو برکت میگیری !! مجبور شدم به پسرم بگم، پسرم زانو زد و گریه میکرد ومی گفت مامان انکار کن، اگر انکار نکنی اعدامت میکنن، و من گفتم امکان نداره کسی که منو شفا داده انکار کنم، و اگر من مردم شماها هم دنبال کار من نیاین چون منو پای چوبه دار هم ببرن انکار نمیکنم کسی که منو شفا داده،
صبحش که از خواب بلند شدم به همراه دوستم رفتیم، یه استرسی داشتم و گفتم خدایا آرومم کن این استرس از تو نیست! چرا آروم نمیشم و من نباید اینطوری باشم.بر من قوت خودتو بریز. کتاب مقدس رو باز کردم با مزامیر باب ۹۱ آمد جلو چشمم که اگر هزاران نفر در کنار تو بیفتن هرگز به تو آسیبی نخواهد رسید.
اینو که خوندم آرامش خیلی زیاد بر من اومد.
توی تاکسی که میرفتیم فکر نمیکردم که برگردم.
از خدا خواستم کمکم کنه اون چیزی که اون میخواد من بگم و توی مسیر میگفتم خدایا ایمان من داره آزمایش میشه ، به من کمک کن برای ایمانم بایستم و وقتی رفتم اطلاعات یه آقای روحانی جوونی بود اونجا که اعتراف کرد به نام دلاوری ، و اعتراف کرد که ۱۵ ساله در کلیساهای ترکیه و ارمنستان به عنوانه فرد نفوذی هست ، انجیل هم بهتر از من بلده و به من گفت ما میدونیم شما غسل تعمید گرفتین و میدونیم یکی از عزیزانت اومده از شما شکایت کرده و بعد گفت چند نفر از شما شکایت کردن. به ما گفتن شما خیلی پیگیر مسیحیت هستین و بشارت میدین.
گفتم شما به این میگین بشارت که کسی تو مغازه من داره قسم میخوره و من میگم قسم نخور چون ما نمیتونیم موی سفید رو به سیاهی تبدیل کنیم، چرا قسم میخوری؟ آیا این بشارته؟ یا اینکه دروغ میگن و من میگم دروغ نگو چرا در حق خدای ما گناه میکنی؟ . گفت نه این نهی از منکره . گفتم آهان پس اون شنونده میدونه این حرف داره از دهان یک مسیحی گفته میشه. واسه همین به کلام گوش نمیکنه میگه این داره بشارت میده. گفت آخه شماها ندیدین که خانواده هایی میان اینجا گریه و زاری میکنن چونکه پسر یا دخترشون از طریقه بشارت کسی مسیحی شدن و داره زندگیشون از هم میپاشه.
گفتم ولی من گریه کسییو دیدم که گفت بچهٔ منو معتاد کردن و بچمون از ما دزدی میکنه برای پول مواد. گفتم شما به خاطره شفا گرفتن من منو اینجا خواستین ؟ چون من شفا پیدا کردم ، به کسی آزار نمیرسونم ، محبت میکنم ، اشتغال زایی میکنم و به کسی کاری ندارم ، منو واسه این خواستین و بازجوییم میکنین؟
چرا نمیرین کسانی که عمدا جوونا رو تو اسارت مواد مخدر میندازن بیارین اینجا واسه بازجویی؟
گفت کی و چی باعث شد شما به طرف عیسی مسیح برید؟ گفتم همه چی باعث میشه من به خدا نزدیک بشم . زندگی من مثل یه گله که از تو لجنزار در اومده به قدرت مسیح ، من اعتیاد داشتم و ترک کردم، تو کار خلاف بودم و اراده تو کار خلاف داشتم. اما مسیح با فیض و قدرت شفاش باعث شد من در اطاعت ارادهٔ خدا باشم و دیگه کار خلاف نکنم.
زمان بازجویی توی چشماش نگاه می کردم .
موقع رفتن گفت تو میتونی صلیب داشته باشی، انجیل داشته باشی ، واسه خودت دعا بکنی و تو خلوت خودت باشی. اما فقط اگه بفهمیم بشارت دادی یا با کسی از مسیح حرف بزنی با ما و قوهٔ قضایی طرف میشی و دیگه برگشتی وجود نداره.
زمانی که اومدم خونه پسرم که همیشه وحشت داشت که صلیب روی دیوار خونمه یا کسی انجیل من رو روی میز ببینه ؛ حالا دیگه برگشته بودم. این برکتی بود که تو زندگیم اومد،الان صلیب تو گردنم دارم و تو مغازه راه میرم و انجیل هم روی میزمه.
در آخر برای ما دعای برکت کرد و ما هم دعا کردیم تا هرچه زودتر بازم بیاد پیش ما تا با هم خداوند رو بپرستیم مثل دفعات قبل…